مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۳۳۵

۱

بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل

گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل

۲

گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا

گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل

۳

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر

گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل

۴

بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان

مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل

۵

داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن

گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل

۶

تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن

دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل

۷

گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان

من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل

۸

هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم

کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل

۹

هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین

چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 509
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۰۸/۱۹ - ۱۷:۳۰:۰۲
خانه دل‌ فقط جای دل‌ است ولی عاشق هم مرتب به آنجا سر می‌زنددل‌ می‌گوید اینجا خانه من است آفتاب و ماه هم اینجا جای ندارند تو اینجا چه میکنی‌ گفتم من عاشق دل‌ ریش و پر آرزو هستم به اینجا پناه آورده‌ام به من رحمی بکن که از من کاری ساخته نیست ریسمانی بدست من داد و گفت ریسمان را بسوی خود بکش ولی مراقب باش که پاره نشوداین ریسمان چاره‌ها و راه‌ها و بینش خوب را به من نشان میداد و صورت دل‌ نیز با این کشیدن و برخورداری من هر لحظه زیبا تر میشد خواستم به آن دست برم خشمگین شد و گفت دست خود را کوتاه کن‌ که دل‌ دست یافتنی نیست این هم ماجرای آن‌ شب ولی روز که میشود جلال دین صورت دل‌ را در دوست میبیند و آن‌ روز دوست او صلاح دین بود