
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
۱
چشم تو با چشم من هر دم بیقیل و قال
دارد در درس عشق بحث و جواب و سؤال
۲
گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم تا نروم در جوال
۳
چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر
چونک نهان کرد روی ناله کنم از شغال
۴
چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست
چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال
۵
گویمش ای آفتاب بر همه دلها بتاب
جمله جهان ذرهها نور خوشت را عیال
۶
سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب
هر نظری را نما بیسخنی شرح حال
۷
بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک
منع مکن از جلال پرتو نور جلال
۸
جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها
نور شود جمله روح عقل شود بیعقال
۹
ای که میش خوردهای از چه تو پژمردهای
باغ رخش دیدهای باز گشا پر و بال
۱۰
باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت رو شب و فردا تعال
تصاویر و صوت

نظرات
همایون
پاسخ دارد برای همین است که زبان عاشق غزل است که گفتگو یی است بی پایان میان عاشق و معشوق و هر چه در میان آنهاست از خورشید گرفته تا ذره از ماه و ابر تا گل و بلبل و هر چه که در ذهن عاشق معنایی و مفهومی از عشق را باز میتابانداما یک خاصیتی دارد و آن چشیدن است و یکبار کافی است که روی دهددیگر عاشق را رها نمیکند و راه او را تغییر میدهد و فکر و ذکر او را پر از درس عشق میکندهر چند او به کارهای دیگر زندگی هم میپردازد حتی بهتر از دیگران ولی عشق در او همواره آزاد از هر چیزی پاک و لطیف در کار است و نیرویی به او میدهد که گوش شیر را هم میکشد و رام خود میکند