مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۳۵۰

۱

چشم تو با چشم من هر دم بی‌قیل و قال

دارد در درس عشق بحث و جواب و سؤال

۲

گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم

گاه کند فربهم تا نروم در جوال

۳

چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر

چونک نهان کرد روی ناله کنم از شغال

۴

چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست

چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال

۵

گویمش ای آفتاب بر همه دل‌ها بتاب

جمله جهان ذره‌ها نور خوشت را عیال

۶

سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب

هر نظری را نما بی‌سخنی شرح حال

۷

بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک

منع مکن از جلال پرتو نور جلال

۸

جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها

نور شود جمله روح عقل شود بی‌عقال

۹

ای که میش خورده‌ای از چه تو پژمرده‌ای

باغ رخش دیده‌ای باز گشا پر و بال

۱۰

باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست

باقی این بایدت رو شب و فردا تعال

تصاویر و صوت

کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 514
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۰۹/۲۰ - ۱۴:۴۴:۵۴
حقیقت واحد و مشخصی وجود ندارد به عبارت دیگر حقیقت نمی تواند در محدوده فهم و فرمول خاصی‌ قرار بگیردودر بند عقل در آید بلکه با چشم دل‌ قابل دیدن است چشم دل‌ هم با عشق کار می‌‌کند نه با نور تازه آنجا هم ثابت و یکنواخت نیست بلکه مانند درس و کلاس و مدرسه می‌‌ماند و جای هزاران پرسش و
پاسخ دارد برای همین است که زبان عاشق غزل است که گفتگو یی است بی‌ پایان میان عاشق و معشوق و هر چه در میان آنهاست از خورشید گرفته تا ذره از ماه و ابر تا گل و بلبل و هر چه که در ذهن عاشق معنایی و مفهومی از عشق را باز می‌‌تابانداما یک خاصیتی دارد و آن چشیدن است و یکبار کافی‌ است که روی دهددیگر عاشق را رها نمی‌‌کند و راه او را تغییر می‌‌دهد و فکر و ذکر او را پر از درس عشق می‌‌کندهر چند او به کار‌های دیگر زندگی‌ هم می‌‌پردازد حتی بهتر از دیگران ولی عشق در او همواره آزاد از هر چیزی پاک و لطیف در کار است و نیرویی به او می‌‌دهد که گوش شیر را هم می‌کشد و رام خود می‌‌کند