مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۳۷۸

۱

ای آسمان این چرخ من زان ماه رو آموختم

خورشید او را ذره‌ام این رقص از او آموختم

۲

ای مه نقاب روی او ای آب جان در جوی او

بر رو دویدن سوی او زان آب جو آموختم

۳

گلشن همی‌گوید مرا کاین نافه چون دزدیده‌ای

من شیری و نافه بری ز آهوی هو آموختم

۴

از باغ و از عرجون او وز طره میگون او

اینک رسن بازی خوش همچون کدو آموختم

۵

از نقش‌های این جهان هم چشم بستم هم دهان

تا نقش بندی عجب بی‌رنگ و بو آموختم

۶

دیدم گشاد داد او وان جود و آن ایجاد او

من دادن جان دم به دم زان دادخو آموختم

۷

در خواب بی‌سو می روی در کوی بی‌کو می روی

شش سو مرو وز سو مگو چون غیر سو آموختم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 713
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 524
عندلیب :

نظرات

user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۲ - ۲۱:۰۴:۴۲
گویا با توجه به طره میگون و نیز قرمزی شراب مولانا از رنگ موی قرمز خوششان می امده است !
user_image
امین کیخا
۱۳۹۲/۰۷/۱۲ - ۲۱:۰۶:۳۷
بی سو یعنی ناکجا لامکان
user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۶/۳۰ - ۱۴:۲۸:۰۳
انسان با مشاهده هستی‌ و واقعیت‌های پیرامون خود دو کار می‌‌کند یا به اندازه گیری آن می‌‌پردازد که کار مهندسی و ریاضی هستی‌ است و با این کار ابزار خود را گسترش می‌‌دهد و دستگاه‌های جدیدی اختراع می‌‌کند و یا معنی‌‌های نو پیدا می‌‌کد و معنی‌‌های خود را نو می‌‌کند که در این صورت خود را گسترش می‌‌دهد و به بزرگی خود می‌‌افزاید، در هر حال انسان با هستی‌ گسترش می‌‌یابد و نو می‌‌شود و اگر این نویی و گسترش در هستی‌ نمی بود انسان هم از آن بی‌ بهره بود و اصلا به وجود نمی آمد، این گسترش و نو شدن راز هستی‌ است که همواره راز آمیز خواهد ماند و انسان راز ورز یا عارف آنرا به بی‌ سویی تعبیر می‌‌کند و می‌‌آموزد که از آن بهره مند شود و با آن در ارتباط روز افزون باشد