مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

۱

هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم

هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم

۲

زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران

هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم

۳

مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم

آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم

۴

هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر

خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم

۵

آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم

غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم

۶

تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم

تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم

۷

چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه

من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم

۸

برف آب را بگذار هین فقاع‌های خاص بین

می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم

۹

هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم

چون عقل بی‌پر می پرم زیرا چو جان بالاییم

۱۰

بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر

که چون نیم بی‌پا و سر در پنجه آن ناییم

۱۱

گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن

تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم

۱۲

ای بی‌نوایان را نوا جان ملولان را دوا

پران کننده جان که من از قافم و عنقاییم

۱۳

من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این

من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 718
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 527
عندلیب :

نظرات

user_image
یغما
۱۳۹۴/۱۰/۰۶ - ۱۸:۵۳:۳۰
بیت 5 - بگدازم با معنی تر است
user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۹/۳۰ - ۰۳:۱۹:۳۵
هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم...
user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۲/۰۳ - ۱۷:۳۶:۰۹
سرزمینی هست که هر که در آن شهر زندگی‌ کند مرا می‌‌شناسد به چهره من نگاه کن من از آن شهر می‌‌آیم که اهالی آن اینگونه ا‌ندصورت آنان زرد است و نوری (شید) از درون به جان آنان می‌‌تابد که سرما را از آنان می‌‌گیرد و جمادی و افسردگی که نتیجه باور‌های خشک است را دور می‌‌سازدما گرفتار بیماری عشق هستیم و این بیماری را به همه می‌‌دهیم، زردی ما از بی‌ خویشی ماست چون از راه صورت و ظاهر کار نمی کنیم بلکه از راه درون به جایی‌ وصل هستیم که دائماً به ما نیرو می‌‌بخشد و کار ما را گسترش می‌‌دهد و چون رودی خروشان ما را به سوی دریائی می‌‌راند و هر که از ما بنوشد و سخن ما را بشنود می‌‌داند که این آب معمولی‌ نیست بلکه چون شرابی گیرا و آتشین استما اهل گوش نشینی نیستیم بلکه همیشه در میدان و با یاران هستیم زیرا زندگی‌ در ما جریان دارد بر عکس آنان که فقط برای خود زندگی‌ می‌‌کنند و زندگی‌ را در محدوده کوچک خود حبس کرده ا‌ند زندگی‌، این گونه افراد را چون تکه‌های یخ و کلوخ می‌‌ساید و خورد می‌‌کند زیرا زندگی‌ با روانی‌ و لطافت کار می‌‌کند و خشکی و درشتی را بر نمی تابد آن که در درون ما کار می‌‌کند مانند سیمرغ است که در کوه قاف نشسته است و یاری دهنده درماندگان و دل تنگان است اگر تو از تکرار من خسته می‌‌شوی به آن شاه زمین و زمان و آن سیمرغ نگاه کن و آن را از دست نده و با آن ارتباط بر قرار کن زیرا با حرف نمی توان وصف شیرینی‌ و گرما را کرد بلکه باید آنرا چشید و حس نمود ولی من هم نمی توانم دست از گفتن باز دارم چون این شکر پیوسته به من می‌‌رسد و من هم پیوسته آنرا با یاران در میان می‌‌گذارم به شهر عشق خوش آمدید خانه‌ای کنار خانه جلال دین اجاره کنید و بجای پرداخت کرایه هر روز به صرف شراب و شیرینی‌ مهمان او باشید
user_image
مهران
۱۳۹۸/۱۰/۲۹ - ۱۳:۵۷:۱۶
آفرین همایون آفرین
user_image
هادی رنجبران
۱۴۰۰/۱۰/۰۴ - ۱۶:۰۳:۳۵
در ابیات 3 الی 8: جان، در اصل، آب بوده است که بعد از هبوط در جهان مادّه، به سبب اُنس با مادّه و جماد، تجسّد و جمود یافته و رشتة اسارتش محکم¬تر شده است ولی هنوز اصلش را فراموش نکرده و به اسارت خود واقف است؛ به همین سبب است که آرزو می¬کند بار دیگر بگذرد و به همان صورتی که آمده بود، پاک و پالوده از همة آلایش¬های زمینی به وطن اصلی خود بازگردد.