مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۳۸۹

۱

ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم

این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم خور تو غم

۲

ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون

تا در که را پیدا شود پیدا شود ای جان عم

۳

من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر

کز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم

۴

من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی

کز عشق شه کم بیشی است وز عشق شه بیشی است کم

۵

بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ

چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم آن شه رقم

۶

تلوین این رخسار بین در عشق بی‌تلوین شهی

گاه از غمش چون زعفران گاه از خجالت چون بقم

۷

من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم

گر مست و هشیارم ز من کس نشنود خود بیش و کم

۸

بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم

دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت ذابکم

۹

گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت

من غایه الاحسان او من جوده او من کرم

۱۰

من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم

یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا الندم

۱۱

ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال

ما کان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم

۱۲

تبریز این تعظیم را تو از الست آورده‌ای

از مفخر من شمس دین از اول جف القلم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 719
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 528
عندلیب :

نظرات

user_image
احمد
۱۳۸۹/۰۲/۲۰ - ۱۳:۳۵:۵۸
در مورد واژه آخر غزل جف القلم از استادی شنیدم که : قلم می نویسد به اندازه ای که شما شایسته اش هستید. به اندازه ای که شما در این لحظه با خدا متحد می شوید، شایسته اش هستید.
user_image
علی قیدی
۱۳۹۲/۰۳/۰۵ - ۰۶:۲۸:۵۶
از بیت پنجم ترتیب مصراع ها آشفته شده.
user_image
میم کاف
۱۳۹۶/۰۹/۱۳ - ۱۵:۱۴:۰۸
کل هستی یاک وجود یا یک هشیاریست. و این معنی وحدت وجود و توحید است . وجود یا هشیاری در وجه اظهار شده اش، کل اشیاء این جهان انضمامی و از جمله بدن انسان است. بدن انسان که وجود مانیفست یا متجلیست و آن را موجود مینامیم، با اذعان به مراتب تشکیک وجود یا هشیاری، پرتوی از هشیاری غیر متجلی یا بی فرم، بعنوان ذات انسان بر بدن حاکم است. در هرلحظه بمیزانی که بر ذات اصلی خود یا هشیاری بی فرم خود آگاهیم ، بهمان میزان موازی با قضا هستیم و جف القلم ماست. و بمیزانی که آن هشیاری بی فرم را در تله ذهن با حیث التفاتی به چیز ها معطوف کرده ایم و با چیزها همانیدگی و همذات پنداری کردیم، جف القلم ما غیر موازی با قضاست و لذا مقضی بر ما مقدر است. در یک عبارت، جوهر قلم به نسبت همانیدگی و بی فرمی هشیاری مان، خشک خواهد گشت.