
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
۱
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم
وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم
۲
بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد از این مقرون سبحانی کنم
۳
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم
۴
آن پادشاه لم یزل دادهست ملک بیخلل
باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم
۵
چون این بنا برکنده شد آن گریههامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم
۶
ای دل مرا در نیم شب دادی ز دانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم تا آنچ می دانی کنم
۷
در چاه تخمی کاشتن بیعقل را باشد روا
این جا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم
۸
دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم
۹
در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم
۱۰
تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خط خوانی کنم
تصاویر و صوت


نظرات
یکی (ودیگر هیچ)
مسافر