مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۴۱۰

۱

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم

دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم

۲

برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد

تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم

۳

نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها

جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم

۴

آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو

تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم

۵

از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست

این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم

۶

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست

کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

۷

گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی

من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم

۸

جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من

من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 731
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 535
محسن لیله‌کوهی :

نظرات

user_image
zohreh
۱۳۹۳/۰۹/۱۸ - ۰۳:۱۵:۲۳
چقدر خوبه وقتی ی شعری و میخونی جای لذت بردن لذتشو درک کنی کاش یاد بگیریم خودمون فک کنیم ن این که آماده فک کنیم!!!!!!
user_image
علی
۱۳۹۳/۱۱/۰۳ - ۱۶:۳۳:۰۸
با صدای استاد همایون شجریان
user_image
مهدی
۱۳۹۴/۰۱/۲۵ - ۲۳:۱۲:۴۶
واقعا صدای همایون بی نظیره.کاش همه خواننده ها به جای اینکه توی ترانه هاش حرف بزن، میومدن از اشعار شعراء قدیم استفاده می کردند.
user_image
ناشناس
۱۳۹۴/۰۴/۰۶ - ۱۳:۵۷:۵۰
به طرز عجیبی این شعر با صدای همایون شجریان آدمو آروم می کنه
user_image
shakiba
۱۳۹۴/۰۶/۲۲ - ۲۳:۴۵:۰۲
ﺳﻼﻡ.ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﺷﻌﺮ ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ.ﻣﻦ ﺩﺭ اﻳﺮاﻥ ﻧﻴﺴﺘﻢ اﺯ اﻳﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻡ ﺯﻳﺎﺩ.و اﮔﺮ ﻛﺴﻲ ﺭاﻫﻨﻤﺎﻳﻲ ﻛﻨﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﻊ ﻣﺸﻜﻞ ﻛﻨﻢ اﺯ ﻛﺪاﻡ ﻣﻨﺒﻊ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻣﻴﺸﻮﻡ.ﺳﺎﻛﻦ اﻣﺮﻳﻜﺎ ﻫﺴﺘﻢ اﮔﺮ ﺑﺘﻮاﻧﻢ ﺩﺳﺘﺮس ﭘﻴﺪا ﻛﻨﻢ ﺑﻪ اﺳﺘﺎﺩ ﻳﺎ .... ﺳﭙﺎﺱ ﻓﺮاﻭاﻥ
user_image
امید یزدانی
۱۳۹۵/۰۸/۱۸ - ۱۵:۵۹:۰۱
سلام به شکیبا.به کتب و سخنرانی مولوی شناسان مراجعه کنید.عبدالکریم سروش-کریم زمانی.....همچنین دانلود دیوان شمس صوتی یا گزیده غزلیات شمس شفیعی کدکنی صوتی
user_image
نادر
۱۳۹۵/۱۰/۰۹ - ۰۰:۱۹:۱۴
دل را فرستادم به دنیا که دنیا را ببین؛باز فرستادم که عقبا را ببین؛باز فرستادم که عالم معنا را ببین.. خود دگر باز نیامد به من ...
user_image
مهمان
۱۳۹۶/۱۰/۰۶ - ۱۶:۵۴:۰۹
جییزز کرایست...
user_image
shayan
۱۳۹۷/۰۲/۱۵ - ۰۴:۱۸:۱۵
خیلی خوب میشد اگه مثه شعرای حافظ که فایل صوتی دارن،این شعرا هم تو این سایت فایل صوتی داشته باشن،ممنون از همه
user_image
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
۱۳۹۷/۰۹/۰۱ - ۰۵:۳۰:۲۶
«برف بُدَم گداختم تا که مرا زمین بُخورد» ـ مولوی『1』آسمان در آمد آمدِ برف بود . برفی که سَلّانه سَلّانه آمد و روی خاک را پوشاند . هیچ خبری از نورِ زرد و کهنه یِ آفتاب نبود . من می دانستم برف که بیاید ، دلْ رفته یِ درخت ها می شوم . دلْ رفته یِ پِچ پِچ کردن با شاخه هایِ سرد و سفید . شالِ بزرگ و سیاهم را دُورِ دهان و گردنم بستم و راه افتادم . راه افتادم و مُدام به جایِ پاهایم که رویِ برف می مانْد نگاه کردم . جای پاهایم ، احساسِ بودن را در من چند برابر کرد . در لابه لای درخت ها رفتم . گم شدم . رفتم . برف ها آرام و مطمئن می نشستند . روی من ، روی درخت ها ، روی همه چیز . پای یکی از درخت ها زنی پیدا بود . زنی که نشسته بود . زنی که موهای بلندی داشت . زنی که یک ژاکتِ آبیِ روشن با خال هایِ ریزِ قرمز به تن کرده بود . او تا مرا دید ایستاد . ایستاد و به من تخمه هندوانه تعارف کرد . من دل آشوب بودم . چند تایی برداشتم ، و بعد خم شدم و برفی که در کفش هایم رفته بود را بیرون ریختم . او از من خواست که با هم قدم بزنیم . با هم قدم زدیم . او به سمتِ یک قبرستان رفت . من نمی دانستم آن طرف ها قبرستانی هست . قبرستانِ بزرگی بود ، اما چیدمان قبرها نظم و ردیفی نداشت . سرمایِ دمِ غروب هیبت نامعمولی به قبرستان داده بود . زن داشت «فروغ» می خواند : آن روزها رفتند/ آن روزهای خوب/آن روزهای سالم سرشار/آن آسمان های پر از پولک/ آن شاخساران پر از گیلاس ...نفس زن بوی پرتقال می داد . لهجه اش چرب و شیرین بود .میان کلماتش کش و قوس می آمد . داشتم نگاهش می کردم . دیدم دستش را زیر ژاکتش برده است . احساس کردم دنبال چیزی می گردد . یک بسته ی کوچک پارچه ای را بیرون کشید ، و بعد با انگشت های سفید و کشیده اش سنجاق قفلی آن را باز کرد . دفترچه ی کم حجمی لای آن بود . به آهستگی دفترچه را ورق زد . چشم هایم را تویِ دفترچه چرخاندم . زن لبخند زد و گفت یادداشت های روزانه ام است . دوباره به دفترچه نگاه کردم . دستش را دراز کرد که دفترچه را به من بدهد .▍ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه ـ آبان 97
user_image
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
۱۳۹۷/۰۹/۰۱ - ۰۵:۳۴:۱۸
『2』دفترچه ، برگ هایِ کاهی و نازکی داشت . رویِ جلدِ آن ، تصویرِ یک کلّه گرگ دیده می شد . معلوم بود دستی ماهرانه آن را با قلمی قرمز طراحی کرده است . زیرِ آن تصویر ، خطِ ریز و شکسته ای پیدا بود : «نَسَبَم شاید ، به زنی فاحشه در شهرِ بخارا برسد.» کلاغی بالایِ سرم جیغ زد . ترس و دلهره بر انگشتانم خزید ، طوری که دفترچه از دستم افتاد . زن خم شد و دفترچه را برداشت و دوباره آن را پیچید ، و باز به آن سنجاق قفلی زد . زبانم نچرخید که دوباره دفترچه را از او بگیرم . هوا تاریک شده بود . زن به طرفِ پایین گورستان راه افتاد . دوست داشتم پی اش بروم . رفتم . پایین گورستان یک دُرُشکه ایستاده بود . درشکه چی پیرمردِ لاغری بود با قدِ متوسط . صورتِ سفید و چشم های زاغی داشت . و دهان و بینی اش را با شالِ کِرم رنگی پوشانده بود . او به ما انارِ دانه شده تعارف کرد . هر کدام نیم مُشت برداشتیم . زن ، برفِ سر و رویش را تکاند و سوارِ درشکه شد . پیرمرد فانوسِ جلوی درشکه را روشن کرد و به من خیره شد و بعد از مکثِ کوتاهی گفت : پس تو با ما نمی آیی ؟ چیزی نگفتم و خودم را جمع و جور کردم و کنارِ زن نشستم . نفس زن به صورتم می خورد . درشکه چی راه افتاد و توی راه مدام رباعیاتِ خیام را زمزمه می کرد ، رباعیات را غلط غلوط می خواند و درشکه را پیش می بُرد .آسمان را نگاه کردم . ستاره ها تک و توک درآمده بودند . ستاره ها از سرما باد کرده به نظر می رسیدند . زن ، دست هایش را در جیب هایِ شلوار دارچینی رنگش فرو برده بود . دلم نمی خواست بپرسم کجا می رویم . تقریباً بعد از نیم ساعت درشکه ایستاد . درشکه چی پیاده شد . شالِ کِرم رنگش را از رویِ دهان و بینی اش کنار زده بود . سبیلِ بور و بلندی داشت . لبِ بالایی اش زیر سبیلش گم بود . روی کلاه پشمی و سیاهش کمی برف نشسته بود . من و زن به ترتیب پیاده شدیم . هوا سوز داشت . زن و مرد وارد یک اتاقِ کوچک شدند . من هم پشتِ سرشان داخل شدم . وسطِ اتاق ، روی یک پارچه یِ سفید و چرک آلود چیزی شبیه هفت سین چیده بودند . آرام گفتم الان که عید نیست . پیرمرد کلاهش را تکان تکان داد و گفت بیایید کنار آتش و گرم شوید . آتش در یک پیتِ حلبی این سو و آن سو می شد . آن زن چند تا چوبِ نازک و خشک را شکاند و داخل پیت ریخت . چشمم به طاقچه ها افتاد . طاقچه ها پُر بود از گوش ماهی و خُرده شیشه هایِ رنگی . گرسنه ام شده بود . پیرمرد داشت چُرت می زد و زن هم داشت یک گوشه چیزی می نوشت. رفتم کنارش نشستم . صدای عوعویِ سگ می آمد . زن بلند شد و از گنجه برایم آب نبات آورد . آب نبات ها طعم طالبی می دادند . یکی هم در دهان خودش گذاشت . دوباره کنارم نشست . نفسش بویِ جالیز می داد . بی اجازه دفترش را برداشتم . زن چیزی نگفت . در صفحه یِ اول دفتر با خط ریزی نوشته بود : آیا دوباره من خواهم مُرد ؟صدایِ خواب دیدن پیرمرد حواسم را پَرت کرد . دوباره داشت از رباعیاتِ خیام می خواند غلط غلوط و بریده بریده ...▍ احمد آذرکمان . حسن آباد فشافویه ـ آبان 97
user_image
عرفان
۱۳۹۸/۰۳/۲۲ - ۱۳:۳۷:۰۱
سلام ، در مصرع نیستم از روان ها برحذرم ز جان ها ،، نون در جان و روان ، نون ساکن بعد از هجای بلنده و در وزن حذف میشه ، پس اینجوری وزن اشتباست ،،، گیج شدم
user_image
افشین
۱۴۰۰/۰۴/۱۳ - ۰۵:۰۴:۳۱
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم. بنده به این ایمان دارم که مولانا با پروردگارش گفتگو می کرده.
user_image
شاهرخ کاطمی
۱۴۰۲/۰۱/۱۷ - ۱۸:۱۲:۵۴
سلام بیت آخر می فرمایند جان چهان را از دست  دادم دیگه برای چی در این جهان پر از دردسر هستم