
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۴۳
۱
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مهپاره را
۲
سجده کردم گفتم این سجده بدان خورشید بر
کاو به تابش زر کند مر سنگهای خاره را
۳
سینهی خود باز کردم زخمها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده دلبرِ خونخواره را
۴
سو به سو گشتم که تا طفلِ دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را
۵
طفلِ دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را
۶
شهرِ وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی این دلِ آواره را ؟
۷
من خمش کردم ولیکن از پی دفعِ خمار
ساقیِ عشّاق گردان نرگس خماره را
تصاویر و صوت


نظرات
رضا
رضا
قطره …