مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۴۳۰

۱

نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم

منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم

۲

اگر چه روغن بادام از بادام می زاید

همی‌گوید که جان داند که من بیش از شجر باشم

۳

به ظاهربین همی‌گوید چو مسجود ملایک شد

که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم

۴

زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همی‌لرزم

زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم

۵

منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب

گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر باشم

۶

در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم

گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم

۷

اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته

میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم

۸

مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همی‌خواهد

وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم

۹

مرا گردون همی‌گوید که چون مه بر سرت دارم

بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم

۱۰

اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد

حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم

۱۱

به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی

پس آن دلبر دگر باشد من بی‌دل دگر باشم

۱۲

بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم

مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم

۱۳

در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید

ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 742
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 542
عندلیب :

نظرات

user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۹/۲۸ - ۱۰:۳۲:۲۴
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی،پس آن دلبر دگر باش، من بی‌دل دگر باشم..
user_image
nabavar
۱۳۹۶/۰۹/۲۸ - ۱۲:۴۳:۰۲
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسیپس آن دلبر دگر باشد من بی‌دل دگر باشم
user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۹/۲۸ - ۱۴:۰۵:۱۶
سپاس حسین عزیز .. "دال" ناخواسته فدای ویرگول شد و از قلم اوفتاد.."وصال او"، "او شدن" است
user_image
برگ بی برگی
۱۳۹۷/۱۱/۱۳ - ۰۱:۵۶:۵۰
نهادم پای در عشق که بر عشاق سر باشم منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشماگر چه روغن بادام از بادام می زاید همی گوید که جان داند که من بیش از شجر باشمبنظر میرسد حضرت مولانا اشاره دارد به اصل انسان که هشیاری و کمال مطلق بوده است و میفرماید این عشق جان و هشیاری که من اکنون به آن زنده شده و دوباره متولد شدم از آغاز وجود داشته و مت همان هشیاری بوده ام . و در واقع انسان بصورت همان هشیاری محض پای به این جهان می گذارد ولی بدلیل اینکه بتدریج با چیزهای این جهانی هم هویت میشود اصل خود را فراموش کرده و منی ذهنی در فکر او شکل میگیرد و انسان گمان میبرد هم اوست . ولی مولانا و دیگر بزرگان خیلی زود متوجه این مطلب مهم شده و به اصل خویشتن که هشیاری محض میباشد باز گشته و دیو من ذهنی را شناسایی کرده و در بند میکنند .در ادامه مولانا مثال می آورد همانگونه که درخت به هشیاری رسیده و میوه ای چون بادام میدهد و عصاره آن روغن بادام که اصل درخت است و چون درخت به اصل خود زنده شود آن محصول و میوه بدست می آید پس آن بادام چیزی ست بیشتر و مهمتر از درخت .در جایی دیگر علفزار را مثال میزند که گل حاصل هشیاری و زنده شدن به اصل خود میباشد و ظاهراً مولانا با این تمثیل ها میگوید که اصل انسان نیز هشیاری و زندگی ست که هدف غایی زنده شدن انسان به اصل خود میباشد .استاد پرویز شهبازی در برنامه گنج حضور به روشنی اینگونه تمثیل ها را بازگو میکند .
user_image
هادی رنجبران
۱۴۰۰/۱۰/۰۵ - ۰۰:۰۷:۰۵
2. پیدا و ناپیدا: آشکار و نهان، هست و نیست. در مثنوی گفته است: «تو وجودِ مطلقی، فانی نما» یعنی: وجود بی‌هیچ شرط و قید، تویی اگرچه در عالم ظاهر تو را به چشم سر نمی‌‌توان دید. بنابراین، خداوند که هستی¬بخش است، «نیست نما»ست ولی اشیاء و موجودات که بدون گرفتن وجود و ارتباط وجودی با خداوند آفریدگار فانی و ناموجودند، «هستی نما» می¬باشند و «هست» و «موجود» به نظر می¬رسند. این نظریه که همه چیز را در برابر خداوند، معدوم و نیست می¬داند در واقع به دنبال اثبات «توحید» است.