مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۴۳۱

۱

مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم

چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم

۲

غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم

هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم

۳

همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد

منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم

۴

عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد

عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم

۵

فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن

کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم

۶

مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید

مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم

۷

صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم

عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم

۸

خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند

اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم

۹

بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را

بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم

۱۰

خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود

چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 742
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 542
عندلیب :

نظرات