
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
۱
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم
۲
زبانم عقدهای دارد چو موسی من ز فرعونان
ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم
۳
فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم
۴
نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم
۵
ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم
۶
همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمیدانم
۷
چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم
۸
وجود من عزبخانهست و آن مستان در او جمعند
دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم
۹
اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم
نمیدانم همین دانم که من در روح و ریحانم
تصاویر و صوت


نظرات
رفیعی