مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۴۵۱

۱

گر تو بنمی خسپی بنشین تو که من خفتم

تو قصه خود می گو من قصه خود گفتم

۲

بس کردم از دستان زیرا مثل مستان

از خواب به هر سویی می جنبم و می افتم

۳

من تشنه آن یارم گر خفته و بیدارم

با نقش خیال او همراهم و هم جفتم

۴

چون صورت آیینه من تابع آن رویم

زان رو صفت او را بنمودم و بنهفتم

۵

آن دم که بخندید او من نیز بخندیدم

وان دم که برآشفت او من نیز برآشفتم

۶

باقیش بگو تو هم زیرا که ز بحر توست

درهای معانی که در رشته دم سفتم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 754
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 549
علیرضا بخشی زاده روشنفکر :
عندلیب :

نظرات