مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۴۷

۱

آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا

صد هزاران سرّ ِ سرّ ِجان شنیدستی دلا

۲

از ورای پرده‌ها تو گشته‌ای چون می از او

پرده‌ی خوبانِ مه‌رو را دریدستی دلا

۳

از قوامِ قامتش در قامتِ تو کژ بماند

همچو چنگ از بهر سروِ تَر خمیدستی دلا

۴

ز آن‌سویِ هست و عدم چون خاصِ خاصِ خسروی !

همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا ؟

۵

بازِ جانی شِسته‌ای بر ساعدِ خسرو به ناز

پای‌بندت با وی است ار چه پریدستی دلا

۶

ور نباشد پای‌بندت تا نپنداری که تو

از چنان آرام ِ جان‌ها دررمیدستی دلا

۷

بلک چون ماهی به دریا بلک چون قالب به جان

در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا

۸

چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید

تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا

۹

چون لبِ اقبالِ دولت تو گزیدی باک نیست

گر ز زخمِ خشم دستِ خود گزیدستی دلا

۱۰

پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک

در رکابِ صدرِ شمس الدین دویدستی دلا

۱۱

تو ز جام ِخاصِ شاهان تا نیاشامی مدام

کز مدامِ شمس تبریزی چشیدستی دلا

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 127
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 94
پری ساتکنی عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۴۰۳/۰۲/۱۸ - ۰۹:۳۷:۵۸
از میان غزل هایی که در مقام رفیع شمس سروده است این غزل جلا‌دین آنقدر افراطی است که بیمارگونه به نظر می‌رسد و از یک بیماری خاص نشانی میدهد که شاید بتوان بیماری عارفانه نامید، اینکه تو با کژی و ادبار و خشم و غرور از دوستی کسی با خود بنازی و تا آخر عمر مست مقام والای خود باشی