
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
۱
بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم
بجز عشق به جز عشق دگر کار نداریم
۲
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک
بجز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم
۳
چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم
بیایید بیایید که تا دست برآریم
۴
چه دانیم چه دانیم که ما دوش چه خوردیم
که امروز همه روز خمیریم و خماریم
۵
مپرسید مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم نه پیمانه شماریم
۶
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید
چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
۷
نیفتیم بر این خاک ستان ما نه حصیریم
برآییم بر این چرخ که ما مرد حصاریم
تصاویر و صوت


نظرات
سارا
حامد
باده پرست
مجتبی
مجتبی
مرتضی
علاء
آقابابا
سراج
کامران کمیلی پور
اردشیر
فرامرز
سعید
خسرو
مهدی
M.Sh
زهرا ملاشاهی
زهرا ملاشاهی
رضا منصوری
Ouchen
پاسخم میگوید که منی که در معدن زر (اسرار الهی)غرق شده ام چرا از بخشش آن گریزان باشم؟ #مولانا در این غزل خود را به یقین، در نزدیکترین جا به معشوق میداند(در همان بیت آغازین میفرماید که ما غرقه ی دریای معرفت الهی گشته ایم و در این دریا همیشه در جوش و خروش هستیم) اما به مخاطب نهیب میزند که چون تو از باده ی حق و حقیقت نچشیده ای پس توان درک حال مرا نداری، فقط این را بدان که ما همچون ستون و حصاری بر این چرخ و فلک استواریم چرا که ما هر روز از باده ی ناب معشوق به مستی میرسیم. و اینچنین بی پروا دم از فنای در معشوق زدن تنها کار بزرگانی چون #مولانا ست نه مدعیان خدا شناسی.
هادی رنجبران