
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۴۸
۱
از پی شمس حق و دین دیده گریان ما
از پی آن آفتابست اشک چون باران ما
۲
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال
چونک هستیها نماند از پی طوفان ما
۳
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما
۴
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما
۵
هر چه میبارید اکنون دیده گریان ما
سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما
۶
شرق و غرب این زمین از گلستان یک سان شود
خار و خس پیدا نباشد در گل یک سان ما
۷
زیر هر گلبن نشسته ماه رویی زهره رخ
چنگ عشرت مینوازد از پی خاقان ما
۸
هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشهای
جام می را میدهد در دست بادستان ما
۹
دیده نادیده ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیده حیران ما
۱۰
جان سودا نعره زنها این بتان سیمبر
دل گود احسنت عیش خوب بیپایان ما
۱۱
خاک تبریزست اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای کوثر و چون چشمه حیوان ما
تصاویر و صوت


نظرات
نیما
همایون