
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
۱
چون آینه رازنما باشد جانم
تانم که نگویم نتوانم که ندانم
۲
از جسم گریزان شدم از روح بپرهیز
سوگند ندانم نه از اینم نه از آنم
۳
ای طالب بو بردن شرط است به مردن
زنده منگر در من زیرا نه چنانم
۴
اندر کژیم منگر وین راست سخن بین
تیر است حدیث من و من همچو کمانم
۵
این سر چو کدو بر سر وین دلق تن من
بازار جهان در به کی مانم به کی مانم
۶
وان گاه کدو بر سر من پر ز شرابی
دارمش نگوسار از او من نچکانم
۷
ور زان که چکانم تو ببین قدرت حق را
کز بحر بدان قطره جواهر بستانم
۸
چون ابر دو چشمم بستد جوهر آن بحر
بر چرخ وفا آید این ابر روانم
۹
در حضرت شمس الحق تبریز ببارم
تا سوسنها روید بر شکل زبانم
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..