مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۵۰۰

۱

چنان مست است از آن دم جان آدم

که نشناسد از آن دم جان آدم

۲

ز شور اوست چندین جوش دریا

ز سرمستی او مست است عالم

۳

زهی سرده که گردن زد اجل را

که تا دنیا نبیند هیچ ماتم

۴

شراب حق حلال اندر حلال است

می خنب خدا نبود محرم

۵

از این باده جوان گر خورده بودی

نبودی پشت پیر چرخ را خم

۶

زمین ار خورده بودی فارغستی

از آنک ابر تر بارد بر او نم

۷

دل محرم بیان این بگفتی

اگر بودی به عالم نیم محرم

۸

ز آب و گل برون بردی شما را

اگر بودی شما را پای محکم

۹

رسید این عشق تا پای شما را

کند محکم ز هر سستی مسلم

۱۰

بگو باقی تو شمس الدین تبریز

که بر تو ختم شد والله اعلم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 779
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 565
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۱/۱۹ - ۱۶:۳۷:۴۶
هستی‌ راه طولانی و بسیار یگانه و بسیار عظیمی‌ را پیمود تا به جایی‌ رسید که شمس به وجود آمد وبه نظر جلال دین هستی‌ از آن به بعد راز نهفته‌ای در خود ندارد بلکه عشق پیدا شده است سفینه‌ای که می‌‌توان سوار شد و از این جهان که به چشم ما آب و گل می‌‌آید به جهان دیگری رفت که در آن خبری از اجزا و تاریکی‌‌ها و نگرانی‌ها نیست و جایگاه دائمی انسان است، جایگاهی‌ که دل‌ اگر آشنا باشد می‌‌داند کجاست چون خود آنجایی است و اگر هم شهری خود را بیابد به آسانی در باره آن به گفتگو می‌‌نشیند بی‌ زبان و خاموش