مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۵۰۱

۱

منم فتنه هزاران فتنه زادم

به من بنگر که داد فتنه دادم

۲

ز من مگریز زیرا درفتادی

بگو الحمدلله درفتادم

۳

عجب چیزی است عشق و من عجبتر

تو گویی عشق را خود من نهادم

۴

بیا گر من منم خونم بریزید

که تا خود من نمردم من نزادم

۵

نگویم سر تو کان غمز باشد

ولی ناگفته بندی برگشادم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 780
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 565
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۱۱/۱۹ - ۱۶:۵۷:۴۱
حسی عجیب در وجود جلال دین است همه ارزش و هستی‌ انسان در همین حس عجیبی است که در خود حس می‌‌کندحسی که مرگ و نابودی را با زندگی‌ برابر می‌‌داند و یکی‌ را با هزار حسی که عشق را در خود چنان می‌‌یابد که خود را زاینده آن‌ می‌‌داند و هستی‌ را چنان درمی‌ یابد که گوئی جز او کسی‌ نیست و اگر هر چیز بی‌ ارزشی در او یافت میشود می‌‌خواهد که نابود گردد تا این حس هزاران بار افزون تر گردد حسی که او آنرا فتنه می‌‌نامد فتنه‌ای نه برای دیگران بلکه برای تمامی هستی‌ و برای خود فتنه
user_image
همایون
۱۳۹۹/۰۸/۱۸ - ۰۱:۵۷:۵۸
غزل های جلال دین بیشتر برای دوست و بزرگی نقش دوست است، غزل های کم و کوتاهی هم این چنین برای توصیف خود گفته است که بسیار فرخنده و مبارک استعشق ضد دوست داشتن است، هر دوست داشتنی را عشق کوچک می شمارد چون دوست داشتن از یک طرف نیازمند آن 'من' است که دوست میدارد و از طرف دیگر دوست داشتن به هستی تعلق دارد و از نویی فاصله دارد و هر دوست داشتنی یک فتنه است که هستی سر راه ما قرار می دهد و عشق از درون نیستی آنرا برهم میزنددر حقیقت عشق پرده ای است که جلال دین آن را می درد و از آن عبور میکندفتنه عشق را با فرهنگ خود خاموش میکند و فرهنگ عشق نوینی را بنیاد می میگذارد و عشق را از نیستی به هستی می آوردچون از من به کمک دوست رها میشود و این راز را هرچند گفتنی نیست بلکه شدنی است برای ما بازگو میکند