
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
۱
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
۲
از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم
۳
به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانم
۴
میان خانهات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم
۵
منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم
۶
میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم
۷
اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بیزبانم
۸
همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم
۹
به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جانی صد جهانم
۱۰
در این خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم
۱۱
یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم
۱۲
شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانم
۱۳
بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم
۱۴
خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همیسوزد دهانم
تصاویر و صوت


نظرات
محسن صابری
م. م.ب
بیگانه
همایون
م. م.ب
فرشاد
محسن سینایی