
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
۱
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
۲
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
۳
چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او عکس بنانم
۴
اگر چه عامه هم آیینههااند
که بنماید در او سود و زیانم
۵
ولیکن آن به هر دم تیره گردد
که او را نیست صیقلهای جانم
۶
ولی آیینه ای عارف نگردد
اگر خاک جهان بر وی فشانم
۷
از این آیینه روی خود مگردان
که می گوید که جانت را امانم
۸
من و گفت من آیینهست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم
۹
خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
تصاویر و صوت


نظرات
همایون