
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۳
۱
شمع دیدم گرد او پروانهها چون جمعها
شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمعها
۲
شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمعها
۳
چون شکر گفتار آغازد ببینی ذرهها
از برای استماعش واگشاده سمعها
۴
ناامیدانی که از ایامها بفسردهاند
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمعها
۵
گر نه لطف او بدی بودی ز جانهای غیور
مر مرا از ذکر نام شکرینش منعها
۶
شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
کز جمال جان او بازیب و فر شد صنعها
۷
چون بر آن آمد که مر جسمانیان را رو دهد
جان صدیقان گریبان را درید از شنعها
۸
تخم امیدی که کشتم از پی آن آفتاب
یک نظر بادا از او بر ما برای ینعها
۹
سایه جسم لطیفش جان ما را جانهاست
یا رب آن سایه به ما واده برای طبعها
تصاویر و صوت


نظرات
همایون