
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
۱
بیا کامروز شه را ما شکاریم
سر خویش و سر عالم نداریم
۲
بیا کامروز چون موسی عمران
به مردی گرد از دریا برآریم
۳
همه شب چون عصا افتاده بودیم
چو روز آمد چو ثعبان بیقراریم
۴
چو گرد سینه خود طوف کردیم
ید بیضا ز جیب جان برآریم
۵
بدان قدرت که ماری شد عصایی
به هر شب چون عصا و روز ماریم
۶
پی فرعون سرکش اژدهاییم
پی موسی عصا و بردباریم
۷
به همت خون نمرودان بریزیم
تو این منگر که چون پشه نزاریم
۸
برافزاییم بر شیران و پیلان
اگر چه در کف آن شیر زاریم
۹
اگر چه همچو اشتر کژنهادیم
چو اشتر سوی کعبه راهواریم
۱۰
به اقبال دوروزه دل نبندیم
که در اقبال باقی کامکاریم
۱۱
چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم
چو عشق و دل نهان و آشکاریم
۱۲
برای عشق خون آشام خون خوار
سگانش را چو خون اندر تغاریم
۱۳
چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
به وقت گفت ماه بیغباریم
تصاویر و صوت


نظرات
همایون