مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۵۳۱

۱

بیا کامروز شه را ما شکاریم

سر خویش و سر عالم نداریم

۲

بیا کامروز چون موسی عمران

به مردی گرد از دریا برآریم

۳

همه شب چون عصا افتاده بودیم

چو روز آمد چو ثعبان بی‌قراریم

۴

چو گرد سینه خود طوف کردیم

ید بیضا ز جیب جان برآریم

۵

بدان قدرت که ماری شد عصایی

به هر شب چون عصا و روز ماریم

۶

پی فرعون سرکش اژدهاییم

پی موسی عصا و بردباریم

۷

به همت خون نمرودان بریزیم

تو این منگر که چون پشه نزاریم

۸

برافزاییم بر شیران و پیلان

اگر چه در کف آن شیر زاریم

۹

اگر چه همچو اشتر کژنهادیم

چو اشتر سوی کعبه راهواریم

۱۰

به اقبال دوروزه دل نبندیم

که در اقبال باقی کامکاریم

۱۱

چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم

چو عشق و دل نهان و آشکاریم

۱۲

برای عشق خون آشام خون خوار

سگانش را چو خون اندر تغاریم

۱۳

چو ماهی وقت خاموشی خموشیم

به وقت گفت ماه بی‌غباریم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 795
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 575
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۲/۲۸ - ۱۵:۳۵:۱۷
تعریفی‌ زیبا از انسان، پدیده‌ای بی‌ مانند در هستی‌ که سری در بی‌ نهایت دارد و دستی در واقعیت، موجودی که دو ماهیت کاملا جداگانه و در عین حال به هم پیوسته دارد و همواره در کار است و در هماهنگی کامل با هستی‌ و توانائی‌های آن به سر می‌‌برد در یک سو سرشار از برخورداری از توانائی‌های بی‌ اندازه و افرینشگر هستی‌ و از سوئی دیگر تازنده و رزمنده در خدمت زیبائی و بزرگی انسان و پالاینده هستی‌ از زشتی‌های زورگویان و فرعون هابسته به آن که روی به کدام سوی می‌‌کند آمادگی‌ همه گونه انعطاف و واکنش را در خود نهادینه دارد زیرا پی‌ برده است که عشق هم خونریزی و مبارزه را می‌‌پسندد و هم هنرمندی و سخنوری و رازورزی را و انسان در پهنه هستی‌ هم نیک می‌‌پندارد و هم نیک سخن می‌‌گوید و هم قادر است که نیک رفتار کند و در افرینش همکار هستی‌ گردددر هماهنگی با هستی‌ است که انسان به نقش و توانائی خود دست می‌‌یابد و از پای مردی و همت فراوان برخوردار می‌‌گردد و این هم تعریف انسان است هم تعریف عشق و هم موسی که دریا را می‌‌شکافد و فرعون را از زندگی‌ انسان بیرون می‌‌راند