
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
۱
بیا تا قدرِ یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
۲
چو مؤمن آینهیْ مؤمن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
۳
کریمان جان فدایِ دوست کردند
سگی بگذار، ما هم مردمانیم
۴
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
۵
غرضها تیره دارد دوستی را
غرضها را چرا از دل نرانیم؟
۶
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مردهپرست و خصمِ جانیم؟
۷
چو بعدِ مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
۸
کنون پندار مُردم، آشتی کن
که در تسلیم، ما چون مردگانیم
۹
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رُخم را بوسه ده، کاکنون همانیم
۱۰
خمش کن مردهوار ای دل، ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
تصاویر و صوت


نظرات
س. ص.
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
راد
حسن
ناشناس
ناشناس
امین کیخا
امین کیخا
محمد
امین کیخا
ابوالقاسم
محمد موسوی
فاطمه
امین
مهرداد
جلال الدین
سپهر
مهدی
فهیم السادات
کمال داودوند
حمید فریدافشین
محمدعلی
غفاری
مجید چوبند
بامداد
تالش ایران
رهرو جانانه گرا
سعید ح
بهمن
حمید همت
رحیم خورشیدی
امیرهوشنگ
ابراهیم
شجره ساز
مریم
ع.ا.مقصودی
لئون ساسانیان
جمیل
حسن
محسن خطیبی
سید مجتبی حسینی
مهر و ماه
درفش
ناپیدا
شیرازی
یوسف شیردلپور
رحمان خمسه ءکجوری
وحید محمدپور کاریزکی