
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
۱
دانی کامروز از چه زردم
ای تو همه شب حریف نردم
۲
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
۳
گفتم که دلا بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم
۴
بگشاد دلم بغل که می جو
گر هست بیاب من نخوردم
۵
دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
۶
می گفت بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم
۷
گفتم که تو بردهای یقین است
من از تو به عشوه برنگردم
۸
دل گفت چگونه دزد باشم
من خازن چرخ لاژوردم
۹
زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم
۱۰
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پی گرد او چه گردم
تصاویر و صوت


نظرات