
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
۱
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
۲
بیشرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم بیامانم
۳
گر بر دل تو غبار بینم
از اشک خودش فرونشانم
۴
ای گلبن جان برای مجلس
بگرفته امت که گل فشانم
۵
یک بوسه بده که اندر این راه
من باج عقیق می ستانم
۶
بسیار شب است کاندر این دشت
من از پی باج راهبانم
۷
شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم
۸
همخانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
تصاویر و صوت


نظرات