
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
۱
عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
۲
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم
۳
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
۴
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زانک من جان غریبم این سرایی نیستم
۵
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
۶
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم
۷
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
تصاویر و صوت


نظرات