
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
۱
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
۲
چون کبوترخانه جانها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم
۳
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم
۴
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود
جان همچون قند را من زیر دندان می برم
۵
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم
۶
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم
۷
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم
۸
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم
تصاویر و صوت


نظرات