
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
۱
از بت باخبر من خبری می رسدم
وز لب چون شکر او شکری می رسدم
۲
شکر اندر شکر اندر شکر است
شکری در دهن است و دگری می رسدم
۳
هر دم از گلشن او طرفه گلی می سکلم
هر زمان تازه گل از شاخ تری می رسدم
۴
خیره از عشق ویم کز هوسش هر نفسی
عاشق سوخته خیره سری می رسدم
۵
آن یکی زرد شده کآتش او می کشدم
وین دگر هست که از وی نظری می رسدم
۶
وان دگر بر در آن خانه او بنشسته
که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم
۷
وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده
که ز خاکش صفت جانوری می رسدم
تصاویر و صوت


نظرات
پویان
سودابه مهیجی