
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۶۴
۱
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا
ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها
۲
به میان حبس ناگه قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم هوسش هزار سودا
۳
همه کس خلاص جوید ز بلا و حبس من نی
چه روم چه روی آرم به برون و یار این جا
۴
که به غیر کنج زندان نرسم به خلوت او
که نشد به غیر آتش دل انگبین مصفا
۵
نظری به سوی خویشان نظری برو پریشان
نظری بدان تمنا نظری بدین تماشا
۶
چو بود حریف یوسف نرمد کسی چو دارد
به میان حبس بستان و که خاصه یوسف ما
۷
بدود به چشم و دیده سوی حبس هر کی او را
ز چنین شکرستانی برسد چنین تقاضا
۸
من از اختران شنیدم که کسی اگر بیابد
اثری ز نور آن مه خبری کنید ما را
۹
چو بدین گهر رسیدی رسدت که از کرامت
بنهی قدم چو موسی گذری ز هفت دریا
۱۰
خبرش ز رشک جانها نرسد به ماه و اختر
که چو ماه او برآید بگدازد آسمانها
۱۱
خجلم ز وصف رویش به خدا دهان ببندم
چه برد ز آب دریا و ز بحر مشک سقا
تصاویر و صوت


نظرات
reza