
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
۱
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
۲
این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
۳
گفتهای جان دهمت نان جوین می ندهی
بیخبر دانیم ار هیچ مکافا نکنم
۴
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
۵
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
۶
منشی روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم
۷
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم
۸
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم
۹
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
۱۰
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری است
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
۱۱
طبل باز شهم ای باز بر این بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزلها نکنم
تصاویر و صوت


نظرات
امین کیخا
امین کیخا
امین کیخا
آرش ثروتیان
پاسخ به غزل 2054 مولانا گفته است: بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن = مهر حریف و یار دگر میکنی مکن تو در جهان غریبی غربت چه میکنی = قصد کدام خسته جگر میکنی مکن از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو = دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن ... و نهایتاً در رباعیِ یاد شده، مجدداً واکنش مولانا به
پاسخ شمس ثبت شده است: دلدار چنان مشوش آمد که مپرس = هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم = این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس موضوع کتاب فوق اثبات این مطلب است که بعضی از اشعار درج شده در دیوان شمس، سرودۀ شخص وی است.