
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۶۶
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
تصاویر و صوت


نظرات
امین افشار
هنگامه حیدری
دکتر ترابی
بی نام
شاهرخ najafishahrokh۹۲@gmail.com
شاهرخ najafishahrokh۹۲@gmail.com
بی سواد
هیچمَرد
مهدی منصوری
پاسخ ها و چند و چون های سخنان همه ی فرهیختگان لذت بردم. در میان سخنان عزیزان معقول ترین توضیحات شاید گفته های خانم هنگامه حیدری بود. البته در تکمیل مباحث پیرامونی واژه زهره همه ی عزیزان نقش داشتند اما بحث لا سخن خانم حیدری به اصل خود نزدیکتر شد. تنها چیزی که بازگو نشد دلیل گسستگی زهره و ننگریستن به گداز ماه بود. و جواب آن در خود مبحث عشق پنهان است. جایی که نهایت اتصال و نزدیکی به عشق حاصل می شود جز عشق کسی حق سخن ندارد. همه در محصر عشق خاموشند و نه چنگ زهره صدایی دارد و نه روی ماه تابندگیی. آنجا که عشق سخنوری میکند چنگ زهره از هم گسسته است و اصلا ماه گداز و تابشی ندارد بعنوان مثالمن خمشم خسته گلو. عارف گوینده بگوزان که تو داوود دمی، من چو کهم رفته ز جا***بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبانچند زنی طبل بیان بی دم و گفتار بیا***خاموش! که آن جهان خاموشدر بانک در آرد این جهان را***عشق آمد این دهانم را گرفتکه "گذر از شعر و بر شعرا برآ"***عاشق خموش خوش تر، دریا به جوش خوشترچون آینه ست خوشتر در خاموشی بیان هاو این است راز مولانا که از بس در پایان غزل های خویش از خاموشی و سکوت سخن گفته این واژه را بعنوان تخلصی برای آن بزرگ پذیرفته اند.با تشکر از همه ی عزیزان و دوستان گرامی
سید مهدی سمیعی
سحر