
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۶۷
۱
کی بپرسد جز تو خسته و رنجور تو را
ای مسیح از پی پرسیدن رنجور بیا
۲
دست خود بر سر رنجور بنه که چونی
از گناهش بمیندیش و به کین دست مخا
۳
آنک خورشید بلا بر سر او تیغ زدهست
گستران بر سر او سایه احسان و رضا
۴
این مقصر به دو صد رنج سزاوار شدهست
لیک زآن لطف به جز عفو و کرم نیست سزا
۵
آن دلی را که به صد شیر و شکر پروردی
مچشانش پس از آن هر نفسی زهر جفا
۶
تا تو برداشتهای دل ز من و مسکن من
بند بشکست و درآمد سوی من سیل بلا
۷
تو شفایی چو بیایی خوش و رو بنمایی
سپه رنج گریزند و نمایند قفا
۸
به طبیبش چه حواله کنی؟ ای آب حیات
از همان جا که رسد درد همان جاست دوا
۹
همه عالم چو تنند و تو سر و جان همه
کی شود زنده تنی که سر او گشت جدا؟!
۱۰
ای تو سرچشمه حیوان و حیات همگان
جوی ما خشک شدهست آب از این سو بگشا
۱۱
جز از این چند سخن در دل رنجور بماند
تا نبیند رخ خوب تو نگوید به خدا
تصاویر و صوت


نظرات
محسن حیدری
شهلا
mostafa
mostafa
مسلم
Mahdi
حامد
nabavar
سپهر
مجید
میرزا
محسن جهان