مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۶۸۷

۱

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم

۲

در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش

بنمایمش جمالت از دور من برستم

۳

گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور

زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم

۴

دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری

تا پیش شهریاری من ساغری شکستم

۵

من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم

من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم

۶

بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم

من ملک را چه باشم تا تحفه‌ای فرستم

۷

دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده

شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم

۸

ای بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی

من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم

۹

شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم

او قبله نمازم او نور آب دستم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 903
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 628
عندلیب :

نظرات