
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
۱
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
۲
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشمها به ناگه در روی او گشادم
۳
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
۴
مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
۵
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
ای تو صلاح جانم بیتو چه در فسادم
۶
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رویت آمد عهد الست یادم
۷
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
۸
تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم
تصاویر و صوت


نظرات