
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
۱
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم
۲
صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم
۳
تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم
۴
دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم
۵
ای شعلههای گردان در سینههای مردان
گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم
۶
آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبهها شکسته بودم چنانک بودم
۷
عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم
تصاویر و صوت


نظرات