
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۷
۱
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا
۲
سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا
یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی
۳
ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما
آخر کجا میخوانیم گفتا برون از جان و جا
۴
از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا
۵
تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی
دل بر غریبی مینهی این کی بود شرط وفا
۶
آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا
۷
این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله
چون برنمیگردد سرت چون دل نمیجوشد تو را
۸
بانگ شتربان و جرس مینشنود از پیش و پس
ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما
۹
خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بیهوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا
تصاویر و صوت


نظرات
رحمان ملک پور عزیزکندی
غبار
صلاح الدین نصراللهی
مهدی قناعت پیشه
محمدرضا
آذر. خانم معلم جغرافیا از اراک
الهام
پاسخ آمد در لامکان و لازمان یعنی جان از جسم ارزشمند بیرون رود و از مکان و زمان فراتردر این هنگام افکار مانع می شوند و عبور از افکار سخت است پس از عبور از افکار و در مرحله خاموش کردن ذهن زندگی مادی خاموش می شود و فقط عشق حقیقی جاری می گردد و دوباره افکار انسان را به زندگی مادی باز می گرداند.
الهام
nabavar
بی نشان
پاسخ به ندای خوش را داشته است ....نکته ی اصلی و مهم ندای ارجعی ملکوت عالم همیشه و همواره بلند و خوان نعم و کرم الهی همواره گسترده است و این ماییم که به دلیل عدم سنخیت وجودی از این استماع این ندا و دعوت به واسطه ی این صلا محروم و بی بهره ایم ....برای مولوی ندای خوش تنها ندای دعوت های غیر متعارف به ملکوت مراتب جان است و خود نیز دعوت هایی از این سنخ و جنس به کرات دارد.... دیدیدم این جهان را تا آن جهان رویم / ما به فلک می رویم عزم تماشا کراست و غیره....ورای گفت و شنودهای اسباب محور ظاهری گفت و شنودهای بی حرف و صوت در عالم کون و مکان در جریان است مختص محرمان و پنهان از نامحرمان....همه کس به این ندا
پاسخ هنیئاً مرحبا نمی دهد و هر کسی به نوعش و طریقی کراهت گونه ای از این رجعت و بازگشت دارد جز خلصین کملین از اولیاء الله ....سمعاً و طاعه بودن از شیرین و شکرین ترین تعبیرات حضرت خداوندگار در گستره ی غزلیات است و حاوی بیکرانی از اسرار....تسلیم و اطاعت طوعی و اختیاری نه کرهی و اجباری فصل ممیز عاشقی و عاقلی است در نظام اندیشگانی مولوی با جوانب لا اعد و احصای مصداقی ....بی نظیر و فوق ادراک بشری زیباست تقدیم شما گرامیان: خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم پخته و خام تو را گر نپذیرم خامماز تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان گر من آن را قدح خاص ندانم عاممغنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین تا «سمعنا و اطعنا » کنی ای جان نامم جناب مولانا در بیت دوم با فرمایش عبارت « هردم» به بانگ ارجعی بدون وقفه و تکرار منتشر در عالم جان اشاره می فرماید که بهای رو نمای آن دو صد جان از جنس جان جانانه ی خود اوست چرا که از همانجا که این ندای دعوت نازکشانه طنین انداز است اژدهای دمان صمدیت و استغنا در بار انداز و منتظر بلع اهل ناز است ....لذا مولوی با اعراف به این مهم خود به عنوان ذی المقدمه دو صد جان را فدای این ندا می نماید هر چند این فدا کردن در مقام کثرت جان ها می تواند تنها به صرف پیغام خوش آن ندا باشد ....یک بار دیگر نیز خود حاوی نکات بینهایت عمیقی است در نظام اندیشگانی تصوف و عرفان حقیقی که ماحصل و مترتب بر آن بر پریدن تا مقام هل اتی است که خود از اسرار آیات قرآن است و نشان انسان کامل مکمل تام علوی در همهی اعصار و امصار .....طلب بانگ دوباره شدن را درش بیندیشیم و معانی و مفاهیم محتمل آن را در کام جان مزمزه کنیم ....شاهد عرائض این کمترین که ابیات را به ترتیب خوانش می کنم نادره مهمان خواندن ندا توسط جان جانانه ای است که قابلیت و سنخیت استماع آن را یافته است و خود می داند کدام مهمان زفت و فربه چون شتر را در خانه ی جان خویش بر خوان نشانده است .... در و دیوار این سینه همی درّد ز انبوهی که آن بسیار می آید ....جان با قرار مادون جایگاه غایی تمکّن حقیقی مذموم است و ناپسند و تا نیل به این غایت هر نوع قراری عین محرومیت است .....جان با قرار مولوی به مدد و یاریگری ندایی آسمانی و موهبی بی قرار می شود و این نشان از قابلیت و محبوبیت وی در نزد ملکوت عالم دارد....پرسش از اینکه کجا می خوانیم تحصیل حاصل است و صرفا جهت فرصت اطاله ی کلام با ندایی دیریاب است که : برای اینکه واگوید نمودم خویشتن را کَر ....خویشکاری این مهمان که ابتدا تنها ندایی از او در گستره ی مملکت جان طنین انداز بود بیرون کردن بندی گران از پای جهد و تلاش تمامی آنانی است که به هر نوعی در زندان های بیکران و لا اعد و احصای عوالم مادون اطلاق گرفتارند ... این زندان ها به انحاء مختلف مورد اشاره ی مولوی و اولیاء دیگر الهی قرار گرفته است که اعظم ان ها زندان هزار توی من نفسانی محصور در ادراک دیگران از ماست که هر کس اندکی از ما را در محبس و زندان میزان درک خویش از ما زندانی نموده است و ما زندانی تمامی کسانی هستیم که من وجودی ما در ارتباط با آن ها شکل گرفته ساخته می شود زندانبانانی که کلید رهایی دادن ما از زندان اذهان خویش را نمی شناسند .....رمزگان نردیان / چرخ/ شهر و غریبی / وفا و خویشکاری بی بدیل آن در میان تمامی ارکان نظام اندیشه ی انسان خدایی/ التفات از مقام اعلای قابلیت و سنخیت با ندای آسمان تا تنبیه های مکرر و تقبیح و تحذیر های پیاپی ابیات پایانی در مقام مخاطب عام / تعبیر بی بدیل قافله بر قافله و پویایی که شرط آن است که متاسفانه با خواب آلودگی مطلق اهل آن مسخ شده است : چرا ز قافله « یک کس» نمی شود بیدار ؟! مرحله خواندن بزنگاه ملاقات با حضرت مرگ که رحل اقامتی است ....داستان دراز دامن نسیان و شان نزول لفظ انسان ....و ابیات سراسر اسرار پایانی که خود داستانی است و خارج از محدوده ی فهم و ادراک چون این کمترینی و خارج از حیطه ی زمان اکنون که پاسی از شب گذشته است.....
سید محمد رضا مصطفائی