مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۷۰۸

۱

ای گوش من گرفته توی چشم روشنم

باغم چه می بری چو توی باغ و گلشنم

۲

عمری است کز عطای تو من طبل می خورم

در سایه لوای کرم طبل می زنم

۳

می مالم این دو چشم که خواب است یا خیال

باور نمی‌کنم عجب ای دوست کاین منم

۴

آری منم ولیک برون رفته از منی

چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم

۵

در تاج خسروان به حقارت نظر کنم

تا شوق روی توست مها طوق گردنم

۶

با ماهیان ز بحر تو من نزل می خورم

با خاکیان ز رشک تو چون آب و روغنم

۷

گرچه ز بحر صنعت من آب خوردنی است

چون ماهیم نبیند کس آب خوردنم

۸

گر ناخن جفا بخراشد رگ مرا

من خوش صدا چو چنگ ز آسیب ناخنم

۹

خود پی ببرده‌ای تو که رگ دار نیستم

گر می جهد رگی بنما تاش برکنم

۱۰

گفتی چه کار داری بر نیست کار نیست

گر نیست نیستم ز چه شد نیست مسکنم

۱۱

نفخ قیامتی تو و من شخص مرده‌ام

تو جان نوبهاری و من سرو و سوسنم

۱۲

من نیم کاره گفتم باقیش تو بگو

تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم

۱۳

من صورتی کشیدم جان بخشی آن توست

تو جان جان جانی و من قالب تنم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 913
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 634
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۶/۰۸/۱۲ - ۱۹:۳۹:۱۶
غزل نیستی‌نیستی‌ یا عدم به باور جلال دین مشرق انسان است چیزی و یا نیرویی و یا نقشی و یا کاری و یا نیستی‌ دیگری در هستی‌ هست که دست و یا گوش هر که را که نیست شود می‌گیرد و به جاهای خوبی‌ میبردو جانی و عقلی دیگر به او میدهد و زندگی‌ دیگراین صورتی‌ و نقشی‌ است که جلال دین برای ما ترسیم میکند و هر کس میتواندآنرا تجربه کند و جانی نو برای این صورت نو دریافت کند سفری به نیستی‌ کردن حتی برای یک لحظه میتواند تجربه‌یی‌ شیرین باشد که جلال دین راهنمای خوبی‌ برای این سفر است مطمئن و کار کشته