مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۷۱۱

۱

بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم

حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم

۲

پروانه‌ای تو بهر تو بفروز سینه را

تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم

۳

بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی

زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم

۴

پروانه را ز شمع تو هر روز مژده‌ای است

یعنی که مات شو که همی‌ مات ضامنیم

۵

شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من

بی‌من شویم از خود و ز عشق صد منیم

۶

تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم

چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم

۷

بر گلشن زمانه برو آتشی بزن

زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم

۸

ای آنک سست دل شده‌ای در طریق عشق

در ما گریز زود که ما برج آهنیم

۹

از ذوق آتش شه تبریز شمس دین

داریم آب رو و همه محض روغنیم

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 915
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 636
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۷/۱۱ - ۱۹:۱۴:۵۵
وقتی از انسان صحبت می‌‌شود سخن از یک معنی‌ است، نه هیچ فرد خاص، این معنی‌ بزرگترین معنی‌ است زیرا همه معنی‌‌های دیگر را در خود می‌‌پذیرد و به هستی‌ در می‌‌آورد و همین طور وقتی از بزرگی سخن به میان می‌‌آید از اندازه گفته نمی شود بلکه از ظرفیت و گنجایشی گفته می‌‌شود که انسان با خود به هستی‌ می‌‌آورد این ماهیت انسان وقتی آشکار می‌‌گردد که انسان در برابر انسان قرار می‌‌گیرد و فضای دوستی‌ میان آن‌ها پدید می‌‌ید و آفرینش معنی‌ می‌‌یابد و سلطان عشق بر تخت می‌‌نشیند و به معنی‌‌ها جان می‌‌بخشد و انسان اولین زنده و جان دار هستی‌ پیدا می‌‌شود