
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
۱
ببسته است پری نهانیی پایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
۲
ز کوه قافم من که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم
۳
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
۴
ز آفتاب خرد گرچه پشت من گرم است
برای سایه نشینان چو خیمه برپایم
۵
چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد
چه صوفیم که به سودای دی و فردایم
۶
مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه
هم از برای برآویختن نمیشایم
۷
ز لطف توست که از جغدیم برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همیخایم
۸
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
۹
شکار درک نیم من ورای ادراکم
به پای وهم نیم من درازپهنایم
۱۰
سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
تصاویر و صوت


نظرات
نادر..