مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۷۹۶

۱

دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن

صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من

۲

قدر لبم نشناختی با من دغاها باختی

اینک چنین بگداختی حیران فی هذا الزمن

۳

ای فتنه‌ها انگیخته بر خلق آتش ریخته

وز آسمان آویخته بر هر دلی پنهان رسن

۴

در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو

در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن

۵

خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو

سرنای خود را گفته تو من دم زنم تو دم مزن

۶

بس شمع‌ها افروختی بیرون ز سقف آسمان

بس نقش‌ها بنگاشتی بیرون ز شهر جان و تن

۷

ای بی‌خیال روی تو جمله حقیقت‌ها خیال

ای بی‌تو جان اندر تنم چون مرده‌ای اندر کفن

۸

بی‌نور نورافروز او ای چشم من چیزی مبین

بی‌جان جان انگیز او ای جان من رو جان مکن

۹

گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا

گفتا که پرسش‌های ما بیرون ز گوش است و دهن

۱۰

ای سایه معشوق را معشوق خود پنداشته

ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن

۱۱

تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد

جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 970
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 667
عندلیب :

نظرات

user_image
نادر..
۱۳۹۶/۰۶/۱۷ - ۰۷:۱۲:۴۶
شگفتا!!...
user_image
همایون
۱۳۹۷/۰۱/۱۶ - ۱۷:۰۶:۲۰
به قول یونگ، ناخوداگاه چون اقیانوسی است و خود آگاه ما چون جزیره‌ای کوچک در آنولی در خوداگاه ما بی‌ نهایت موجودات از ستاره‌ها تا اتم‌ها پرسه می‌‌زنندحال آنکه در ناخوداگاه ما تنها معشوق قدم می‌‌زند مانند دلارامی در باغهر چند که او یکی‌ است ولی به دست همه طنابی داده است و همه را به سوی خود می‌‌کشدهمه چیز چون گردابی به دور او می‌‌چرخد و تنها انسان را چنین نیروی خیالی هست که در بیرون دنیای دیدنی‌ها می‌‌تواند معشوق را ببیند آن دیدن به همه دیگر دیدن‌ها می‌‌ارزد و صد چندان بیشتر با او جان انسان از هر حد و اندازه‌ای افزون تر می‌‌شود و از اندازه بیرون می‌‌رود و به اندازه معشوق خود گسترش می‌‌یابدحال آنکه بدون او انسان دارای اندازه مادی محدودی می‌‌شود که دیگران به او می‌‌دهند آن هم به اندازه پیراهن او و ارزش آناگر به وجود این ارزش و این گوهر در هستی‌ تردید داری برای این است که می‌‌خواهی آن را به اندازه‌ای در آوری که گوش تو و چشم تو گواهی‌ دهند این مانند آن است که کسی‌ را از روی سایه‌اش ببینی و بشناسی
user_image
بابک
۱۳۹۸/۱۱/۰۲ - ۰۶:۴۳:۳۰
تو سایه و صورت معشوق را ، خود معشوقت گرفته است . آن‌چه معشوق تو در تو هست ، این پیراهن و جامه و صورت نیست . معشوق تو جان بی اندازه ات هست ، که با این پیرهن و صورت و سایه که جان با اندازه ات هست ، مشتبه میسازی . این صورتها ، عاریه ای هستند، و تو باید از هرچه عاریه ایست ، عریان و لخت شوی ، تا خودت ، از خودت بشوی . این نه تنها مسئله آنست که اجتماع و مذهب و مسلک و آموخته ها به تو جامه ای عاریه ای پوشانیده اند که تو خودت را با آن‌ها این‌همانی میدهی ، بلکه جان خودت هم ، از خودت ، هر لحظه ، صورتی و سایه ای و پیراهنی و جامه ای دیگر، می‌سازد . جان خودت هم ، همیشه پوست تازه می‌آفریند . مسئله ، تغییر دادن مرتب جامه ، یا پوست انداختن همیشگی ، بیرون آمدن پی درپی ، از پوست و جامه است . ای کار جان ، پاک از عبث ، روزیّ ِ جان ، پاک از حدث هر لحظه زاید صورتی ، در شهر جان ، بی مرد و زن