
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
۱
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
۲
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
۳
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
۴
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
۵
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
۶
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
۷
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
۸
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
۹
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من
تصاویر و صوت


نظرات
سینا
م ر ک
میم آهـ.
علی
فرداد
محمد
بینوا
امیرحسین
همایون
برگ بی برگی
پاسخ حضرت دوست به همه انسانها این است که : گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان خواهی چنین ، گم شو چنان در نفی خود دان کار من فرمود در این جهان به من ذهنی و هم هویت شدگی های با چیز های این جهانی بمیر تا روی من را آشکارا ببینی و البته که خداوند در ذهن نمی گنجد تا بتوان او را دید و این کنایه است از زنده شدن انسان به اصل خدایی خویشتن . و در مصرع دوم میفرماید اگر اینچنین میخواهی اینطور از خود و نفس خود رها شو تا در من زنده شوی . استاد پرویز شهبازی در برنامه گنج حضور این تعابیر و استعاره ها را به روشنی بیان که میکند .موفق و پایدار باشید
نهال