مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۸۱

۱

دل چو دانه ، ما مثال آسیا

آسیا کی داند این گردش چرا

۲

تن چو سنگ و آب او اندیشه‌ها

سنگ گوید « آب داند ماجرا »

۳

آب گوید « آسیابان را بپرس

کاو فکند اندر نشیب این آب را »

۴

آسیابان گویدت ک‌« ای نان‌خوار

گر نگردد این ، که باشد نانبا ؟»

۵

ماجرا بسیار خواهد شد خمش

از خدا واپرس تا گوید تو را

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 146
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 106
پری ساتکنی عندلیب :

نظرات

user_image
محسن
۱۳۹۹/۰۲/۲۲ - ۰۳:۵۲:۳۹
مولانا در این چند بیت، داستان فلسفی کوتاه ولی عمیقی را بیان میکند. خلاصه‌ی داستان از این قرار است که هرکسی وسعت دیدش محدود به همان حوزه‌ی خودش است و توانایی درک تصویر بزرگتر را ندارد و نتیجه می‌گیرد که راز حیات و وسعت آن برای انسان قابل درک نیست و فقط خدا آن‌ را می‌داند. داستان حاوی تشبیه انسان به یک آسیاب است که از «چرایی» گردش خود اطلاع ندارد! در مرکز این آسیاب دانه‌ای است که تمثیلی از روح انسان است که درون آسیاب گیر افتاده است و از آن راه خروجی ندارد و آسیاب هم جسم مادی انسان است. در این آسیاب، «بدن» همچون سنگ آسیاب است که دانشی به دلیل گردش خود ندارد و برمداری که برایش تعریف شده می‌گردد. «اندیشه» را به آب این آسیاب تشبیه می‌کند که سنگ را می‌چرخاند. سنگ(بدن) فکر می‌کند که آب (فکر) دلیل این گردش را می‌داند. اما آب خودش فکر می‌کند «آسیابان» دلیل گردش را می‌داند. آسیابان هم اما علمش محدود به حوزه‌ی کاری خودش است و فقط می‌داند اگر این چرخ آسیاب نگردد مردم از کجا «نان» بخورند و «نانوا» (نانبا) چه کار کند؟! و این سلسله ادامه دارد... در نهایت، این زنجیره چنان گسترده و پیچیده و پرعظمت است که مولانا توصیه می‌کند در برابر عظمت آن «خموش» باشیم و از آفریننده‌ی راز آفرینش را بپرسیم تا به ما بگوید....