
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
۱
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
همچو کسان بیگنه روی به آسمان مکن
۲
رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی
بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن
۳
باده خاص خوردهای جام خلاص خوردهای
بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن
۴
چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان
چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن
۵
چون سر صید نیستت دام منه میان ره
چونک گلی نمیدهی جلوه گلستان مکن
۶
غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش
نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن
۷
خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی
گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن
۸
خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود
خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن
۹
بند برید جوی دل آب سمن روا نشد
مشعلههای جان نگر مشغله زبان مکن
تصاویر و صوت


نظرات
اسماعیل اسدی ده میراحمدی
مهدی
جلال
احمد
امیر م.