مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۸۵۸

۱

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من

از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

۲

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان

شود دل خصم جان من کند هجران سزای من

۳

سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او

شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

۴

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان

چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

۵

یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی

بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من

۶

چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی

یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1009
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 691
عندلیب :

نظرات

user_image
همایون
۱۴۰۱/۰۶/۱۸ - ۲۲:۴۵:۳۸
دل، یک حس است که یک موجود زنده را به موجود زنده دیگر و به عبارتی به زندگی ارتباط می دهد ساده ترین ارتباط بستگی و وابستگی است که به آن دلبستگی یا علاقمندی می‌شود گفت، میان فرزند و پدر و مادر و یا میان مرد و زن و یا دیگران بعد از آن دلسپردگی و نگهداری و پرستاری است که شدت بیشتری دارد مرحله بالا تر دلدادگی است که دل شما دیگر در دست و کنترل شما نیست بلکه جای دیگری است جان انسان به همین میزان کم و زیاد می‌شود و کوشش و توان ما را بالا میبرد حس دل قوت جان است  فکر انسان نیز صاف تر و روشن تر می‌شود  فکر روشن و صاف را با واژه مستی و هشیاری بیان می‌کنیم  هوشیاری موقعی لازم است که با مسائل روبرو هستیم انسان دلداده تکلیفش روشن است و مستی میخواهد تا دلدادگی را افزون کند و جان و تلاشش گسترش یابد و کارهای بزرگ‌تر و نو بکند و بر شکوه انسان و زندگی بیفزاید