
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
۱
بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان
خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان
۲
دی عهد نکردی بروم بازبیایم
سوگند نخوردی که بجویم دل مستان
۳
گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید
رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان
۴
ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی
وی چهره تو خوبتر از روی گلستان
۵
دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند
در عین تموزی بجهد برق زمستان
۶
گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن
صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان
۷
بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی
هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان
۸
ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست
زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن
تصاویر و صوت


نظرات