
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
۱
دل خون خواره را یک باره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
۲
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان از این بیچاره بستان
۳
همه شب دوش می گفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
۴
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
۵
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
۶
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
۷
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
تصاویر و صوت


نظرات