
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
۱
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
۲
سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایه خود نور او را هم ببین
۳
درفکندهای خویش غلطی بیخبر همچون ستور
آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین
۴
از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود
زان که در ظلمت نماید نقشهای سهمگین
۵
از ستاره روز باشد ایمنی کاروان
زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین
۶
مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست
زانک او گشتهست با شب آشنا و همنشین
۷
شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت
سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین
تصاویر و صوت


نظرات
رشید گل افشان
واقعگرا
فرهنگ
خاموش