
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
۱
می پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا می کشاند استخوان عاشقان
۲
ای دریغا چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
۳
اشتران سربریده پای بالا می نهند
اشتر باسر مجو در کاروان عاشقان
۴
آن جنازه برپریدی گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو بینشان رو بینشان عاشقان
۵
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
۶
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا نهان عاشقان
۷
چون تن عاشق درآید همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
۸
در کفن پیچید بینید ای عزیزان کوه قاف
چشم بند است این عجب یا امتحان عاشقان
۹
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد زعفران عاشقان
۱۰
ای رسول غیرت مردان دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم از زبان عاشقان
تصاویر و صوت


نظرات
...
همایون