مولانا

مولانا

غزل شمارهٔ ۱۹۴۹

۱

آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن

بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن

۲

خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده است

وانگهان از دست کی از ساقیان ذوالمنن

۳

ای نجات زندگان و ای حیات مردگان

از درونم بت تراشی وز برونم بت شکن

۴

ور براندازد ز رویت باد دولت پرده‌ای

از حیا گل آب گردد نی چمن ماند نه من

۵

ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی

از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من

۶

ور زمانی بی‌دلان را دم دهی و دل دهی

جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن

۷

گر ندزدید از تو چیزی دل چرا آویخته‌ست

چاره نبود دزد را در عاقبت ز آویختن

۸

گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را

از حریصی دزد گشتی جمله عالم مرد و زن

۹

اندر این آویختن کمتر کراماتی که هست

آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن

۱۰

چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی

پر چو پروانه بدادی سر نهادی در لگن

۱۱

صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده

گه شمن بت می شد آن دم گاه بت می شد شمن

۱۲

هر زمانی نقش می شد نعت احمد بر صلیب

سر وحدت می شنیدند آشکارا از وثن

۱۳

عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت گفت

این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن

۱۴

شور تو عقلم ستد با فتنه‌ها دربافتم

شور و بی‌عقلی بباید بافتن را با فتن

۱۵

من کجا شعر از کجا لیکن به من در می دمد

آن یکی ترکی که آید گویدم هی کیمسن

۱۶

ترک کی تاجیک کی زنگی کی رومی کی

مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن

۱۷

جامه شعر است شعر و تا درون شعر کیست

یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن

۱۸

شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن

تصاویر و صوت

کلیات شمس یا دیوان کبیر با تصحیحات و حواشی بدیع‌الزمان فروزانفر » تصویر 1064
کلیات شمس تبریزی انتشارات امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۶ » تصویر 724
عندلیب :

نظرات

user_image
نادر..
۱۳۹۷/۱۰/۰۸ - ۱۰:۰۷:۴۲
از درونم بت تراشیاز برونم بت شکن..
user_image
شقایق عسگری
۱۳۹۸/۰۹/۲۶ - ۰۵:۲۴:۳۸
غزل بسیار زیباست فقط بیت15 کیمسن معنیشو متوجه نمیشم.
user_image
رز
۱۴۰۰/۰۱/۰۶ - ۰۴:۵۲:۰۹
کیم سن/کیمسندر ترکی معنی "تو چه کسی هستی؟" میدهد.
user_image
افسانه چراغی
۱۴۰۳/۰۵/۲۷ - ۱۳:۲۶:۱۱
من کجا؟ شعر از کجا؟ لیکن به من در می‌دمد مولانا معتقد است که شعر از درونش می‌جوشد و در حالت هشیاری شعری نمی‌گوید اما در حالت سرمستی و ازخود بی‌خودی شعر بر زبانش جاری می‌شود: تو مپندار که من شعر به خود می‌گویم/ تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
user_image
افسانه چراغی
۱۴۰۳/۰۵/۲۷ - ۱۳:۲۹:۰۱
یا در غزلی دیگر می‌فرماید: ای که میان جان من تلقین شعرم می‌کنی/ گر تن زنم، خامُش کنم، ترسم که فرمان بشکنم