
مولانا
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
۱
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
۲
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
۳
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
عشرتم همرنگ غم شد ای مسلمانان چنین
۴
دست در سنگی زدم دانم که نرهاند مرا
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
۵
از در دل درشدم امروز دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و بییسار و بییمین
۶
گفتمش چونی دلا او گریه درشدهای های
از فراق ماه روی همنشان همنشین
تصاویر و صوت


نظرات